داستان شکلات
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان شکلات
نوشته شده در یک شنبه 12 شهريور 1391
بازدید : 1648
نویسنده : علیرضا آزادی

 


من یه شکلات گذاشتم توی دستش 

اون یه شکلات گذاشت توی دستم 

من یه بچه بودم؛ اونم یه بچه بود 

سرم رو بالا کردم ؛ سرش رو بالا کرد 

دید که منو میشناسه ! 

خندیدم ...

گفت "دوستیم؟! 

گفتم " دوست دوست " 

گفت " تا کجا؟! 

گفتم " دوستی که تا نداره ...

گفت " تا مرگ!

خندیدم و گفتم " من که گفتم تا نداره " 

گفت " باشه ، تا بعد از مرگ! 

گفتم " نه ، نه، نه! تا نداره " 

گفت " قبول، تا اونجا که همه دوباره زنده میشیم ... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز 

هم با هم دوستیم...! تا بهشت... ! تا جهنم... ! تا هر جا که باشه من و تو با هم 

دوستیم ...

خندیدم و گفتم " تو براش تا هر جا که دلت می خواد تا بذار ... اصلا" یه تا بکش از 

این سر دنیا تا اون دنیا ، اما من اصلا" تا نمیذارم "

نگاهم کرد ؛ نگاهش کردم 

باور نمی کرد ، می دونستم ! 

اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه ! دوستی بدون تا رو نمی فهمید...!!!

گفت " بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم " 

گفتم " باشه ، تو بذار " گفت " شکلات !!! 

هر بار که هم دیگه رو می بینیم یه شکلات مال تو ، یکی مال من ... ! باشه ...؟!

گفتم " باشه " 

هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش ...

اون هم یه شکلات میذاشت توی دست من...

باز همدیگه رو نگاه می کردیم ...! یعنی که دوستیم .... دوست دوست 

من تند تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مکیدم 

می گفت " شکمو ! تو دوست شکمویی هستی !

و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندوق کوچولوی قشنگ ...!

می گفتم " بخورش! 

می گفت " تموم میشه ...! می خوام تموم نشه ...! برای همیشه بمونه...! 

صندوقش پر از شکلات شده بود ...! هیچ کدومش رو نمی خورد...! 

من همش رو خورده بودم !!!!!

گفنم " اگه یه روز مورچه ها بخورن یا کرم ها ، اون وقت چی کار می کنی؟ " 

گفت " مواظبشون هستم " 

می گفت " می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم "

و من شکلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم " نه، نه ! تا نداره ... !دوستی تا نداره " 

یه سال... دو سال... چهار سال ....هشت سال... ده سال و بیست سال 

شده !!!!!

اون بزرگ شده ؛ من بزرگ شدم ...

من همه ی شکلاتام و خوردم ....! اون همه ی شکلات هاشو نگه داشته ....!!!

اون امشب امده که خدا حافظی کنه ! میخواد بره ..!!!! بره اون دور دورااااااا

میگه " میرم ، اما زود بر می گردم " 

من می دونم ، میره و بر نمی گرده !!

یادش رفت به من شکلات بده ... من یادم نرفت !

یه شکلات گذاشتم کف دستش ...

گفنم " این برای خوردن " یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش ... 

گفتم " این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت " 

هر دو رو خورد ! خندیدم ...!

می دونستم دوستی من تا نداره 

می دونستم دوستی اون تا داره 

"مثل همیشه "

خوب شد همه رو خوردم 

اما اون هیچ کدوم رو نخورده

حالا با یک صندوقچه پر از شکلاتهای نخورده چی کار میکنه؟
ای کاش دوستیهامون تا نداشت



:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
حانیه و حامد در تاریخ : 1391/6/14/2 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: